عاطفه دولت ابادی

باید که تمام خانه را تا بکنم

تا در چمدان کوچکم جا بکنم

یک پنجره قاصدک برایم آورد

باید چمدان بسته را وا بکنم

مهدی ملکی دولت آبادی (با تشکر از جناب ملکی بخاطر برنامه غزل و مدرنیته)

برخاست، ماه شد، به هوا رفت عمر من

رقصید چین و چین، به خطا رفت عمرمن

 

رقصید گیسویش وشبم پر ستاره شد

یک عمر گیج و سر به هوا رفت عمرمن

 

در این ترانه کوه وکمر چرخ می خورد

همراهشان رهای  رها، رفت عمر من

 

آنک ستاره بازی دستی که در پی اش

از هر چه کوه وابر فرا رفت عمرمن

 

(من چشم ازاوچگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر) به باد فنا رفت عمرمن

 

از پای تا به سر چه تماشائی است،آه

یک عمر از کجا به کجا رفت عمر من

 

دریا همیشه در شب مهتاب باصفاست

در آرزوی چشم شما رفت عمر من

 

بر خاست گرد پا شدنش را نسیم برد

بر خاست،ماه شد،به هوا رفت عمر من

امین داوری دولت ابادی

و دستهاش را به من ـ چقدر دیر می دهد

و منطقی ترین جواب ـ پلیس گیر می دهد

چقدر دوست دارمت ـ چقدر دوست داری ام

دهان عشق را ببین ـ که بوی شیر می دهد

فاضل نظری

 
من خود دلم از مهر تو لرزید، وگرنه
تیرم به خطا می‌رود اما به هدر نه!

دل خون‌شده‌ی وصلم و لب‌های تو سرخ است
سرخ است ولی سرخ‌تر از خون جگر، نه
...
با هر که توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!

بدخلقم و بدعهد، زبان بازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است! مگر نه؟

یک بار به من قرعه‌ی عاشق شدن افتاد
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر ... نه!

کورش کیانی

کنعان به خواب رفتم و، در مصر دیدمت
از کاروانِ برده‌فروشان خریدمت

شب‌های بیشماری از این دست در دمشق
منجر شدی به خوابم و هر شب پریدمت

از دهلی گناه لبت تا عراق شرم
برگونه‌های قرمز جیحون چکیدمت

یونان که حمله کرد به چشمان میشی‌ات
براسب زاگرس به سپاهان دویدمت

وقتی برید موی ترا خنجر عرب
در تار و پود قالی کاشان کشیدمت

باد افاغنه که شبی ریشه ی تو کند
همچون گیاه مهر به دندان جویدمت

قوم مغول که میل به چشمان گل کشید
در شیون تغزل حافظ خزیدمت

بانوی روز مادر و شب روسپی، وطن
در پرچمی سه رنگ به آتش کشیدمت

مهدی ملکی دولت آبادی

نگاه تشنه ی صد ملت سوآل زده

به شاعران و رسولان قیل و قال زده

تنیده است بهم چون کلاف سر در گم

نگاه مبهم  تقدیریان فال زده

دهان فلسفه بافان شرق و غرب پراست

از ازدحام عبارات ایده آل زده

رسد به جاده ی تکرارو مقصد هرگز

مسیر اینهمه پس کوچه ی محال زده

پراست از کلمات  ولی ، اگر ، شاید

زبان فرضیه بازان اختلال زده

به جمله و به لغز راه شش جهت بستند

چه فتنه هاست دراین باور زوال زده

عجین شدست بهم کفرودین چو شیرو شکر

به کام زهد فروشان جاه و مال زده

#

چه رودها که دویدند و باتلاق شدند

چه عمرها که گذشتند،  ماه وسال  زده

مسیر کوچه ی تنهائی و عبور و سکوت

شدست باز به تنهای انفعال زده

 

سعید بیابانکی

مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم
که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم

تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری
ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم

چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام
که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم

همین خوش است همین حال خواب و بیداری
همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم

خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می
معاشران بفشارید پنبه در گوشم

شبیه بار امانت که بار سنگینی است
سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم ....

سهراب سپهری

و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود، لطمه می‌خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می‌گشت.

زنده یاد قیصر امین پور

دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را ...
فردا ؟

محمد علی بهمنی

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود،
فردی که سالهاست منتظر آمدن فرد دیگریست،

گاهی دلش برای خودش تنگ می شود.

در آغاز...

من با زمان قرار همزیستی مسالمت آمیز گذاشته ام ، که نه او مرا مرتبا دنبال کند و نه من از او فرار کنم ،
بالاخره که روزی به هم خواهیم رسید.
هرگز در مسیر پیموده شده گام بر ندارم ، زیرا این راه مرا تنها به همان جایی می رساند ، که دیگران رسیده ­اند.
گذشت زمان بر آنها که منتظر می­ مانند بسیار کند، بر آن­ها که زانوی غم در بغل می ­گیرند بسیار طولانی و بر آن­ها که به سرخوشی می­گذرانند بسیار کوتاه است ،

اما بر آن­ها که مهر می ورزند زمان را آغاز و پایانی نیست . . .

چند بیتی از یکی از قصاید خاقانی

ما فتنه بر توایم و تو فتنه بر آینه ما رانگاه در تو، تو را اندر آینه
تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش تو عاشق خودی ز تو عاشق‌تر آینه
از روی تو در آینه جان‌ها شود خیال زین روی نازها کند اندر سر آینه
وز نور روی و صفوت لعل تو آورد در یک مکان هم آتش و هم کوثر آینه
ای ناخدای ترس مشو آینه‌پرست رنج دلم مخواه و منه دل بر آینه
کز آه دل بسوزم هر جا که آهنی است تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه
قبله مساز ز آینه هر چند مر تو را صورت هر آینه بنماید هر آینه
در آینه دریغ بود صورتی کز او بیند هزار صورت جان پرور آینه
صورت نمای شد رخ خاقانی از سرشک رخسار او نگر صنما منگر آینه

هوشنگ ابتهاج

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ،ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزارن من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست

محمد باقری دولت آبادی

پدرم میگوید:

دوستت دارم پس دعا می کنم پدر نشوی

مادرم بیشتر پشیمان که:

از خدا خواست پسر بشوم!!!