عاطفه دولت ابادی
تا در چمدان کوچکم جا بکنم
یک پنجره قاصدک برایم آورد
باید چمدان بسته را وا بکنم
تا در چمدان کوچکم جا بکنم
یک پنجره قاصدک برایم آورد
باید چمدان بسته را وا بکنم
برخاست، ماه شد، به هوا رفت عمر من
رقصید چین و چین، به خطا رفت عمرمن
رقصید گیسویش وشبم پر ستاره شد
یک عمر گیج و سر به هوا رفت عمرمن
در این ترانه کوه وکمر چرخ می خورد
همراهشان رهای رها، رفت عمر من
آنک ستاره بازی دستی که در پی اش
از هر چه کوه وابر فرا رفت عمرمن
(من چشم ازاوچگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر) به باد فنا رفت عمرمن
از پای تا به سر چه تماشائی است،آه
یک عمر از کجا به کجا رفت عمر من
دریا همیشه در شب مهتاب باصفاست
در آرزوی چشم شما رفت عمر من
بر خاست گرد پا شدنش را نسیم برد
بر خاست،ماه شد،به هوا رفت عمر من
و منطقی ترین جواب ـ پلیس گیر می دهد
چقدر دوست دارمت ـ چقدر دوست داری ام
دهان عشق را ببین ـ که بوی شیر می دهد
کنعان به خواب رفتم و، در مصر دیدمت
از کاروانِ بردهفروشان خریدمت
شبهای بیشماری از این دست در دمشق
منجر شدی به خوابم و هر شب پریدمت
از دهلی گناه لبت تا عراق شرم
برگونههای قرمز جیحون چکیدمت
یونان که حمله کرد به چشمان میشیات
براسب زاگرس به سپاهان دویدمت
وقتی برید موی ترا خنجر عرب
در تار و پود قالی کاشان کشیدمت
باد افاغنه که شبی ریشه ی تو کند
همچون گیاه مهر به دندان جویدمت
قوم مغول که میل به چشمان گل کشید
در شیون تغزل حافظ خزیدمت
بانوی روز مادر و شب روسپی، وطن
در پرچمی سه رنگ به آتش کشیدمت
نگاه تشنه ی صد ملت سوآل زده
به شاعران و رسولان قیل و قال زده
تنیده است بهم چون کلاف سر در گم
نگاه مبهم تقدیریان فال زده
دهان فلسفه بافان شرق و غرب پراست
از ازدحام عبارات ایده آل زده
رسد به جاده ی تکرارو مقصد هرگز
مسیر اینهمه پس کوچه ی محال زده
پراست از کلمات ولی ، اگر ، شاید
زبان فرضیه بازان اختلال زده
به جمله و به لغز راه شش جهت بستند
چه فتنه هاست دراین باور زوال زده
عجین شدست بهم کفرودین چو شیرو شکر
به کام زهد فروشان جاه و مال زده
#
چه رودها که دویدند و باتلاق شدند
چه عمرها که گذشتند، ماه وسال زده
مسیر کوچه ی تنهائی و عبور و سکوت
شدست باز به تنهای انفعال زده
مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام همین خوش است همین حال خواب و بیداری خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می شبیه بار امانت که بار سنگینی است
که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم
ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم
که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم
همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم
معاشران بفشارید پنبه در گوشم
سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم ....
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود، لطمه میخورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت.
| ما فتنه بر توایم و تو فتنه بر آینه | ما رانگاه در تو، تو را اندر آینه | |
| تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش | تو عاشق خودی ز تو عاشقتر آینه | |
| از روی تو در آینه جانها شود خیال | زین روی نازها کند اندر سر آینه | |
| وز نور روی و صفوت لعل تو آورد | در یک مکان هم آتش و هم کوثر آینه | |
| ای ناخدای ترس مشو آینهپرست | رنج دلم مخواه و منه دل بر آینه | |
| کز آه دل بسوزم هر جا که آهنی است | تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه | |
| قبله مساز ز آینه هر چند مر تو را | صورت هر آینه بنماید هر آینه | |
| در آینه دریغ بود صورتی کز او | بیند هزار صورت جان پرور آینه | |
| صورت نمای شد رخ خاقانی از سرشک | رخسار او نگر صنما منگر آینه |
دوستت دارم پس دعا می کنم پدر نشوی
مادرم بیشتر پشیمان که:
از خدا خواست پسر بشوم!!!