هاتف اصفهانی

کجایی در شب هجران که زاری های من بینی

چو شمع از چشم گریان اشکباری های من بینی

کجایی ای که خندانم ز وصلت دوش  می دیدی

که امشب گریه های زار و  زاری های من بینی

کجایی  ای قدح ها  از  کفِ  اغیار  نوشیده

که از جام غمت خونابه خواری های من بینی

شبی چند از خدا خواهم به خلوت تا سحرگاهان

نشینی با من و شب زنده داری های من بینی

شدم  یار تو  و  از تو ندیدم  یاری و ، خواهم

که یار من شوی ای یار  و ، یاری های من بینی

برای امتحان ، تا می توانی ،  بار  ِ  درد  و  غم

بنه بر دوش ِ  من ،  تا  بُردباری های من بینی

برای یادگار  ِ  خویش ، شعری چند چون هاتف

نوشتم  ،  تا پس از من یادگاری های من بینی

سیمین بهبهانی

رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز

می برم جسمی و، جان در گرو اوست هنوز

هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست

گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز

گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی

یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز

بر سرو سینه ی من بوسه ی گَرْمش گل کرد

جان ِ ‌حسرت زده زان خاطره خوشبوست هنوز.

رشته ی مهر و وفا شُکر که از دست نرفت

بر سر شانه ی من تاری از آن موست هنوز

بکشد یا بکشد، هر چه کند دَم نزنم

مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز

هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی

طبع من لاله ی صحرایی ی ِ خودروست هنوز

با همه زخم که سیمین به دل از او دارد

می کشد نعره که آرامِ دلم اوست هنوز...

داستانهای مثنوي معنوی3 : موشی که مهار شتر می کشید

چون پَیَمبَر نیستی، پس رَو به راه          تا رسی از چاه روزی سوی جاه
ادامه نوشته

داستانهای مثنوي معنوی2 : درخت جاودانگی

در گذر از نام و بنگر در صفات           تا صفاتت ره نماید سوی ذات
ادامه نوشته

داستانهای مثنوي معنوی1 : داستان شاه با دو غلام خاصش

پس بدان که صورت ِخوب و نکو           با خصال ِبد نیرزد یک تـَسو
ور بود صورت حقیر و دلپذیر                 چون بود خُلقش نکو در پاش میر

ادامه نوشته

فاضل نظری

 
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است

بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است
...
خوشبخت آن دلی که گناهِ نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است!

دیوان شمس (غزلیات)

چنان مستم چنان مستم من امروز که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چیزی که در خاطر نیابد چنانستم چنانستم من امروز
به جان با آسمان عشق رفتم به صورت گر در این پستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل برون رو کز تو وارستم من امروز
بشوی ای عقل دست خویش از من که در مجنون بپیوستم من امروز
به دستم داد آن یوسف ترنجی که هر دو دست خود خستم من امروز
چنانم کرد آن ابریق پرمی که چندین خنب بشکستم من امروز
نمی‌دانم کجایم لیک فرخ مقامی کاندر و هستم من امروز
بیامد بر درم اقبال نازان ز مستی در بر او بستم من امروز
چو واگشت او پی او می‌دویدم دمی از پای ننشستم من امروز
چو نحن اقربم معلوم آمد دگر خود را بنپرستم من امروز
مبند آن زلف شمس الدین تبریز که چون ماهی در این شستم من امروز